دل غمگین!!!!

دلم غم دارد انگاری که من بی تاب بی تابم


مصرع دوم هر چی فکر میکنم نمیاد شما هم یه نظر بدید فقط خیلی عشقولانه باشه آآآآ

نظرات 3 + ارسال نظر
samy چهارشنبه 19 تیر 1392 ساعت 09:46 http://lifechance-76.mihanblog.com

مسخره میکنی؟

غلط بکنم نه بابا جدی گفتم

samy یکشنبه 16 تیر 1392 ساعت 13:50 http://lifechance-76.mihanblog.com

دلم غم دارد انگاری که من بی تاب بی تابم
بدون یار هر دم بی خواب و بیمارم
مگر عشقش رسد به فریاد م
به جز او هیچ کس را نمیخواهم
کاش رسد روزی به فریادم
شایدکند روزی به گورستان ملاقاتم
شعر نوئه من شعر بلد نیستم چندروزه اعصابم بهم ریخته شعر میگم مگر نه از من از این چیزا بعیده

به به
به به
چه قد شاعر واقعا

samy جمعه 14 تیر 1392 ساعت 19:37 http://lifechance-76.mihanblog.com

من اهل شعر نیستم ولی اگر یادم اومد میگم
این شعرم خیلی دوست دارم دوست داشتی بزار توی وبت



تو به من خندیدی/ونمیدانستی/

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه/سیب را دزدیدم/

باغبان در پی من تند دوید/سیب را دست تو دید/

غضب آلود به من کرد نگاه/سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک/

وتو رفتی و هنوز/سالهاست که در گوش من آرام آرام/

خش خش گام تو تکرار کنان/می دهد آزارم/

ومن اندیشه کنان غرق این پندارم/که چرا باغچه ی کوچک ما/

سیب نداشت

( جواب دختر )

من به تو خندیدم/

چون که میدانستم /

تو به چه دلهره از باغچه همسایه/

سیب را دزدیدی /پدرم از پی تو تند دوید/

و نمیدانستی باغبان باغچه ی همسایه،پدر پیر من است/

من به تو خندیدم/

تا که با خنده ی خود،پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم/

بغض چشمان تو لیک،لرزه انداخت به دستان منو/

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک/

دل من گفت:برو/

چون نمیخواست بخاطر بسپاردگریه ی تلخ تو را/

و من رفتمو هنوز/

سالهاست که در ذهن من آرام آرام /

حیرت و بغض تو تکرار کنان /

می دهد آزارم/ ومن اندیشه کنان غرق این پندارم/


که چه می شد اگر باغچه ی کوچک ما/

سیب نداشت

(گفته های پدر دختر)

او به تو خندید و تو نمیدانستی

این که او می داند

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

از پی ات تند دویدم

سیب را دست دخترکم دیدم

غضبآلود من نگاهت کردم

بر دلت بغض دوید

بغض چشمت را دید

دل دستش لرزید

سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک

و در آن دم فهمیدم

آنچه تو دزدیدی سیب نبود

دل دردانه ی من بود که افتاد به خاک

ناگهان رفت و هنوز

سالهاست که در چشم من آرام آرام

هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان

می دهد آزارم

(گفته های سیب)

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه،

سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت.

حتما میذارم مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.